چقدر دلم از خودم گرفته است چه شکایتها از خودم دارم… هر لحظه که به پایانش نزدیکتر میشوم ترس و دلهره هایم بیشتر و بیشتر میشود وقتی به پایان نزدیک میشوم حس میکنم در این سالی که گذشت خودم را فراموش کرده و به دست باد سپرده بودم مانند بادبادکی بودم در دستان کودکی بازیگوش که با همدستی باد من را  در آسمان روزهای ۹۲ به هر سو کشاند و بادبادک سرمست غافل از خود فقط چرخید و چرخید… خود را فراموش کرد و اسیر پنجه باد شد. باد بی رحمتر از آن بود که دمی بیاساید هر لحظه بادبادک را به صخره های سهمگین کوباند و صدای خنده های کودک بازیگوش دوباره جانی تازه به بادبادک داد بادبادک فقط لبخند میزد و دوباره به پرواز در می آمد و بالبخندی به چشمان کودک بازیگوش می نگریست که تمام دارایی اش در این بازی بود کودک و باد دردها و زخمهای بادبادک را هرگز نفهمیدند گاهی بادبادک از درد ضربات خورده بر پیکرش به خود میپیچید و فریاد میزد اما کودک و باد نفهمیدند فریادش از چیست و باد با نسیم خیالش لحظه ای او را نوازش می داد و دوباره او را به سمت صخره ها … و کودک فقط نخ را محکمتر کشید.

 چرا اینچنین شد؟ نمی دانم… روزهایم پی در پی سپری شده و اهداف من بر روی برگه های خیس غفلت محو گشته اند وقتی به پشت سر و روزهای از دست رفته می نگرم جز افسوس چیزی ندارم…  در سال نود و دو نتوانستم به اهداف و آرزوهایی که برای خود ترسیم کرده بودم برسم. هیچکس مانع من نبود، من فقط خود مانع خود بودم و بس… گاهی ما دنبال چیزی و کسی میگردیم که تقصیر کاستی های خود را به گردن آن بیندازیم و خود را آرام کنیم  و نفسی بکشیم اما من هرچه عمیقتر می نگرم فقط خود را مقصر میدانم و سزاوار ملامت،  اینجاست که لحظات سخت آغاز می شوند و تو می مانی و قضاوت خودت…

صادقانه بگویم در سال نود و دو من سهل انگاریهای بسیار کردم ،اهدافم را فراموش کردم و بیراهه رفتم که نتیجه آن دردهای مدیریت نشده ای بودند که چشیدم، بدون هیچ کنترلی شبها و روزهای پر اضطراب و گاهی زجرآوری را گذراندم  و تنها یک امید در دلم زنده بود و در هیچ لحظه ای فراموش نشد… امیدوارم تمامی این دردها و رنجها دشنه تجربه تلخ بر قلبم نباشند که مجبور باشم هر روز صبح به صبح بر زخمش نمک بپاشم تا هیچ وقت فراموش نشود…

در ابتدای سال شروع بسیار خوبی داشتم اما در ادامه به بیراهه رفتم که خیلی زود خود را یافتم و دوباره به راه اصلی برگشتم در نیمه دوم امیدی در دلم زنده شد که هنوز بعد از فراز و نشیبهای بسیار و آسیب های فراوان و زخمی شدنهای پی در پی زنده است و به استقبال سال نو می رود… اما در پایان سال یاد گرفته است.

و اکنون که به استقبال سال نود و سه می روم همراه با آرزویی هستم زیبا که هنوز آتش امید را در درونم روشن نگه داشته است آرزویی اصیل که ده سال در لابلای ورقهای تقدیر،جبر زمانه، رویاهای سرمستانه و ابهام و ایهام دنیای اطرافش فراموش و گم شده بود و اکنون من هنوز به این آرزو امید دارم به اصیل بودنش ایمان دارم، هنوز امید دارم که او میتواند باشد و بسازد. او میتواند آرزویی نمونه باشد برای تمامی کسانی که آرزوهای زیادی در دلشان مرده است هنوز امید دارم این آرزو اصالت خود را باز یافته و به زیبایی ابدی خود دست مییابد چرا که اصالت و اصیل بودن نهایت زیباییست. و من این زیبایی را میبینم و با امید این آرزو با اهدافی به غایت بلندپروازانه تر به استقبال بهار میروم و امید دارم که در روزهای آغازین سال تمامی چشم اندازم را به من هدیه دهد.